غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

نذری خونه آقاجون

امسال هم مثل پارسال خونه آقاجونشون بساط نذری پیامبر (ص) و امام حسن مجتبی(ع) برگزار شد. تو و زن عمو سمیرا در کلّ مدّت نذری باهم سرگرم بودید. خداروشکر خیلی به حرف های زن عمو سمیرا گوش میدی. موقع کشیدن غذا بهت ، غذای نذری داد. باهم نماز خوندید. میوه خوردید. شکلات کاکائویی خوردید. بین ظرف های غذا و روی قابلمه عکس گرفتید و .... خلاصه خاطرات امسال نذری، بیشتر با زن عمو سمیرا رقم خورد. اینم عمو محمّد، که توی ورزش پاش مجروح شده و داره غذای نذری رو میکشه. این وروجک به لطف زن عموش، موهاشو گیره زده. این فسقلی با زن عموش نماز میخونه و این کوچولو، با عمو علی، کنار قابلمه ی خالی غذا ...
30 آذر 1393

مهمانان کوچک و عزیز

بعد از اومدن بابا از کربلا خیلیا به دیدن بابایی به خونمون اومدن خیلی از مهمونا، نی نی داشتن و برای تو جالب و لذّت بخش بود اوّلین نی نی جمع مهدیه و محیا کوچولو بودند ( دخترهای خاله فاطمه، دوست مامان غزل)                             محیا خانم دو ماهه و امّا خواهر بزرگترش مهدیه خانم: بعدش هم ایلیا جون که معرّف حضـــور هست. دوست دیرینه و گل غزل شبی که ایلیا جون با دسته گل قشنگش و با بابا و مامانش اومد خونمون، تو خیلی ذوق داشتی        ...
29 آذر 1393

بابا جون خوش اومـــدی

بالاخره با کلّی دعا، بابایی و عمو علی و زن عمو سمیرا صحیح و سالم برگشتند. وقتی رفتیم ترمینال، تو با علاقه و میل زیاد رفتی  بغل عمومحمد و بیصبرانه منتظر اتّفاقی بودی امّا نمیدونستی اون اتّفاق، اومدن بابایی بود بعد از دیدن بابایی رفتی بغلش، ذوق کردی، امّا خیلی تعجّب نکردی انگار بابایی بانک بوده و چند ساعته که ندیدیش !!! کاملا معمولی برخورد کردی و جالب اینجاست که از دیدن عمو علی خیلی خیلی بیشتر ذوق کردی و تا برسیم خونه آقاجونشون، دائم میگفتی علی ... بابایی و مخصوصاً عمو علی و زن عمو شدیدا سرماخورده بودند و بیحال بودند. بعد از قربونی رفتند تا استراحت کنند. فقط بابایی بود. وقتی بابایی میخواست...
26 آذر 1393

در نبود بابایی

در نبود بابایی من و تو شب ها خونه ی «باباجی و عزیز»  میخوابیم. اونا بخاطر خوشحالی تو و بخاطر اینکه تو غم دوری بابایی رو حس نکنی از هیچ کمکی دریغ نمیکنن. باباجون ، بنده خدا، با شصت سال سنش، تورو میبره روی سرش، تا تو سرگرم شی و هر نوع بازی بچّه گونه ای را پا به پای تو  بازی میکنه. صبح ها خونه ی خانم حافظی هستی تا حوصله ات سر نره و با محیا و خاله جون رقیه و بقیّه بازی کنی. عصرو شب هم سعی میکنم برات برنامه های متنوعی داشته باشم. یه شب هم تورو به پاساژی بردم و عاشق اسب سواریهاش هستی یه شب دیگه که خونه آقاجونشون رفتیم، عمو محمد و زن عمو حمیده اومدن تا سرگرمت کنن. عموجون برات یه سگ بانمک خریده...
21 آذر 1393

آش پشت پای بابایی

بعد از اینکه مطمئن شدیم بابایی از مرز رد شد هر دوتا عزیزهات برای بابایی آش پختند. عزیز بابایی ، آش مخصوص سمنان ( آش گندم ) و عزیزمامانی ، اش مخصوص فیروزکوه ( آش دوغ) دست جفتشون درد نکنه همه از آش ها تعریف کردند. ایشالله همه ی زائران صحیح و سالم برگردن. ...
21 آذر 1393

بابایی رفت کربلا

غزلکم تقریباً اوایل آذر ماه، یه روز بابایی اومد و گفت باهم بریم کربلا من به دلایل موجه و خاصی که داشتم (که مهم ترینشون تو بودی) مخالفت کردم امّا بابایی رو تشویق کردم تا عازم بشه و خلاصه قسمت شد که بابایی به همراه عموعلی و زن عمو سمیرا عازم بشن یکشنبه (شانزدهم آذر 93) بابایی عازم شد چند ساعت قبل از رفتنش، کلّی نوحه خوند و دوتایی باهم سینه زدید بعدش، تو هم به بابایی کمک کردی تا ساکشو ببنده روسری منو پوشیده بودی و همین طوری وسایلو پرت میکردی توی ساک به لطف کمک های تو کلاه بابایی جا موند. خلاصه بعد از اینکه خودت، با دستای کوچیکت برای بابایی صدقه انداختی و از زیر قرآن ردش کردیم به ترمینال رفتیم. هوا خیلی خ...
21 آذر 1393

خرســــــی

دیشب دایی مهدی و زن دایی اومده بودند سمنان تا تورو ببینند. دایی مهدی خیلی دلش برات تنگ شده بود. دایی مهدی اومد خونمون و من و تورو با خودش برد خونه ی عزیز و باباجونشون تا شب همگی دور هم باشیم. دایی مهدی و زن دایی جون ، برات یه خرسی نرم و قشنگ گرفته بودند. دستشون درد نکنه. تو علاقه ی خاصّی نسبت به دایی مهدی داری. خدا کنه همیشه اینجوری بمونی. وقتی گوشی زن دایی دستت بود و عکسارو ورق میزدی از دیدن عکسای زن داییت کلّی ذوق میکردی و میگفتی: نای نای ... کلّی گذشت تا بالاخره راضی شدی گوشی زن دایی رو بهش تحویل بدی. درست مثل گوشی زن عمو سمیرا که دست بردار نیستی. تنـــها ترسم اینه که فایلاشونو پاک کنی یا گوشی رو بندازی زمین،...
14 آذر 1393

مهمونی کوچولوها(4)

هفته پیش مهمونی دوستانه کوچیکی داشتیم که تقریبا بعد از نه ماه تکرار شد. اون روز عصر خونه ی خاله سمیرا و دخترکوچولوش سایدا دعوت بودیم. عصر خوبی بود. من و تو + ایلیا و خاله فاطمه باهم رفتیم. وقتی رسیدیم جلوی در آپارتمان خاله سمیراشون، من و خاله فاطمه نذر صد تا صلوات کردیم که شماها عاقل باشید، باهم دعوا نکنید و عصر خوبی رو سپری کنیم. واقعا هم همینطور شد. به لطف خدا همتون باهم خوب بودید. تو دیرتر از بقیه، به جمع بچّه ها ملحق شدی، امّا وقتی هم که ملحق شدی با همشون کنار اومدی. سایدا خیلی خیلی قشنگ شعر میخونه، داستان تعریف میکنه. منظورشو کاملاً به مامانش میرسونه و خیلی خانم شده. ایلیا کیفشو با خوش آورده بود، توی کیفش کلی ...
14 آذر 1393

اوّلین جمله

مدّتیه کلمات رو خیلی شیرین تلفّظ میکنی جملات خیلی خیلی کوتاه رو دست و پاشکسته مگیفتی مثلاً بابایی رفت و ... ان شالله سر فرصت چندتا از کلمه ها و جمله هاتو با زبون خودت برات ثبت میکنم. امّا سه چهار روز پیش یه جمله ی سه کلمه ای رو کامل گفتی. و من و بابایی خیلی خیلی ذوق کردیم. ساعت شش و نیم صبح بود. ما داشتیم آماده میشدیم که بریم سر کار و در انتها تورو بغل کنیم و ببریمت تو ماشین، خودت بیدار شدی و اومدی تو اتاق. چشمت به شلوار مخملی افتاد که تازگیها خاله منیژه برات دوخته بود. و سر صبحی، بدون هیچ حرفی گفتی:  آله مشه دوخت ( ترجمه: خاله منیژه دوخت) و این اوّلین جمله ی سه کلمه ای و کامل تو بود . سر صبحی کلّی ما...
14 آذر 1393

شبهای خونه ی آقاجون

خیلی از شب ها خونه آقاجونشون با عموها و زن عموها، با عزیز و آقاجون، خاطرات قشنگ تو رقم میخوره مثل شبی که زن عمو شمیرا بهت گیر داده بود ژست بگیر تا ازت عکس بگیره و بالاخره تو براش ژست گرفتی مثل خیلی شبها که تو چادر آستین دار زن عمو حمیده رو می پوشی و باهاش بازی می کنی قربون قیافه ی چادریت بشه مامان و مثل شبی که کیف نرجس رو پشتت و کیف عمو محمّد تو دستات و به زور سعی میکردی کیف عمومحمد رو حمل کنی و خیلی خیلی خاطرات قشنگ دیگه که شاید وقت نکرده باشم در لحظه ازت عکس بگیرم ... ...
14 آذر 1393